پیرمرد چند ساعتی کنار جاده ایستاده بود. ماشینش پنجر شده بود و خودش توان تعویض لاستیک رو نداشت. ماشین های عبوری هم بی توجه و یکی یکی از کنارش می گذشتند. یواش یواش هوا داشت تاریک می شدکه ماشینی ایستاد. مرد جوان گفت چی شده پدر؟ و با شنیدن پاسخ ، بلافاصله دست به کار شد. لاستیک رو عوض کرد و پرسید کار دیگه ای هم هست؟ پیر مرد خندان و پر انرژی گفت : ممنونم پسرم ، متشکرم که به دادم رسیدی ، چقدر تقدیم کنم؟ جوان لبخندی زد و جواب داد : من وظیفه ام رو انجام دادم تا چرخه عشق متوقف نشه. شما هم اگه کسی نیاز به همدلی تون داشت ، حتما بهش کمک کنید. و با آقای مسن دست گرمی داد و سوار ماشینش شد و رفت. چند روز بعد ، مرد پیر که به بازار رفته بود جوانی رو دید که بار سنگینی رو حمل کرده بود و سر دستمزد با صاحب بار چونه می زد و می گفت : باور کنید به پولش نیاز دارم ، همسرم همین روزها زایمان داره ، صاحب خونه گفته باید اجاره رو بالا ببرم و ...! و وقتی دستمزدش رو گرفت ، رفت سراغ پسرکی که کنار پیاده رو با ترازو مردم رو وزن می کرد ، پانصد تومان بهش داد و گفت : کاشکی بیشتر داشتم. نگران نباش ، پدرت خوب می شه عزیزم. پیرمرد نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره. دسته چک رو از جیبش بیرون آورد ، مبلغ قابل توجهی توش نوشت. و زیرش اضافه کرد : بابت متوقف نشدن چرخه عشق! شب توی خونه خوابش نمی برد. همش چهره اون جوان توی ذهنش مرور می شد که می گفت : ممنونم آقا ، شما فرشته نجاتید ، هیچ وقت لطف تون رو فراموش نمی کنم.
دوست نازنینم تا حالا به چرخه عشق فکر کردی؟ تا حالا لذت قرار گرفتن توی این چرخه رو حس و تجربه کردی؟ می دونی چقدر زیباست بیتاب شدن واسه درد دیگران؟ و چه دردناکه بی تفاوت گذشتن از کنار مسائل دیگران؟ کاشکی همیشه یادمون باشه که : بنی آدم اعضای یک پیکرند ...